شناسه: 256

03 آذر 1403 12:44

دیدگاه: 0

ارسال توسط:

خاطره ای خواندنی از شهید صمد اسودی /عملیات بیت المقدس و رفتن بالای مسجد جامع خرمشهر


یکسال و نیم از اسارت شهری می گذشت که در چند سال قبل تر از آن عروس شهرهای ایران بود. اکنون این خرمشهر بود که در زیر چکمه های دشمنان خدا له می شد و هر روز شهر در غصّه دوری از مردان خدا به غم نشسته بود .

به گزارش پایگاه خبری تحلیلی قابوس نامه،  یکسال و نیم از تجربه دفاع مقدس می گذشت و نیروهای مردمی دیگر در قالبهای جهادی دفاع مقدس شکل گرفته بودند.و با تجربه های کوچک و بزرگ اینک دست به بزرگترین عملیات رزمی می زدند .
سپاه و ارتش دور هم جمع شدند و نیروهای مردمی هم کمک می کردند و از راههای مختلف برای بازپس گیری خرمشهر عزیز بر دل دشمن سیاه شب پرست یورش بردند . گرد و خاک همه جا را گرفته بود.
از همه جا صدای انفجار بلند می شد . نیروها در مرحله سوم عملیات بودند . مهدی فرمانده گروهان بود . همراه با صمد اسودی و سایر رزمنده های گردان امام حسین علیه السلام به شدت درگیر بودند ، گاه درگیری تن به تن می شد.مهدی دوان دوان به سمت صمد دوید ، صمد فرمانده گردان بود ، با دیدن مهدی به سمت دوستش دوید. صمد فریاد زد : مهدی جان نیروهات کجان ؟!
مهدی گفت : صمد مهمّات نداریم . مقاومت دشمن زیاده ؟!
صمد در حالی که مهدی را در آغوش می گیرد : خوب الان چی می خوای ؟
مهدی با خنده گفت : هیچ چی ، سلامتی ! فقط پرچم ایران رو می خوام .
صمد خندید : مرد حسابی برو از تبلیغات بردار ؟! حالا برای چی می خوای ؟
مهدی گفت : صمد جان من از دور مناره تیر و ترکش خورده مسجد جامع رو می بینم . می خوام اوّلین کسی باشم که پرچم ایران رو بالای مسجد جامع ببرم.
صمد به سمت یکی از نیروها که پرچم را بر شانه اش داشت رفت و پرچم را از شانه اش برداشت و به سمت مهدی آمد و گفت : مهدی جان برو یا علی بگو . برو و دل امام شاد کن .
مهدی پرچم را گرفت و دوباره همدیگر را بوسیدند . عملیات به اوج خود رسیده بود . از هرطرف نیرویی بر زمین می افتاد . و مقاومت دشمن هم به نهایت حد خود رسیده بود .
هنوز تیراندازی دشمن شدید بود . مهدی به نیروهایش اشاره کرد تا از پل بگذرند . با گذشتن از پل درست بعد از یکسال و نیم برای اوّلین بار پای ایرانیان دوباره به آن طرف پل می رسید .
پلی که حدود دو سال پیش جوان ۱۳ ساله ای خود را برای متوقف کردن تانکهای دشمن پرپر کرد حسین فهمیده نوجوان فهمیده ای که رهبر انقلاب او را رهبر خود معرفی کرده بود . او این کار را کرد  تا شاید برای همیشه جلوی هجوم دشمن را بگیرد ، ولی اکنون یکسال و نیم گذشته بود و همان جوانان با عشق حسینی وارد شهر شدند .حالا آقا مهدی پرچم را دور کمرش بسته بود.
با اسلحه جلوتر از همه حرکت می کرد . وقتی نیروهای گروهان مهدی به سلامتی پای شان را به آن طرف پل گذاشتند بلافاصله جان پناه گرفتند و از فرط شادی مهدی سرش را به خاک گذاشت . با آنکه دشمن به سختی می کوبید.
سایر نیروها هم با شعار الله اکبر وارد شدند و بعد از ده بیست روز جنگ تن به تن حالا چونان سیل خروشان وارد شهر شدند . شهری که حدود دوسال دور از وطن افتاده بود .
وقتی پای رزمندها به آنطرف پل رسید یعنی وارد شهر شدند . چنان قدرتی در اندام های شان قرار گرفت که از شور و نشاط حتی گاهی که تیر می خوردند می خندیدند و سرشار از شور بودند .
انگار تازه توانایی شان، باورشان شده بود . مهدی چند لحظه ای به پشت خوابیده بود . چون موقعیت او و نیروهایش به شدّت در تیررس دشمن قرار داشت . صمد دوان دوان به طرف مهدی آمد و انگار نه انگار که گلوله باران بود . رو به مهدی کرد و گفت : مهدی جان چه می کنی ؟!
محسن جهانی که در کنار مهدی دراز کشیده بود ، با خنده گفت : هیچ چی مهدی داره اختر می شماره ؟!
مهدی هم خنده اش گرفت و گفت : صمد جان می بینی که ؟! بچه ها سرشونو نمی تونن بلند کنن؟!
صمد با شوخی : مهدی جان میهمانی نیومدیم که ؟! باید بریم . این جنگ شهید هم می خواد ؟! اگه منم شهید شدم روی شونه های من لگذ بزنین و برین .

ش اسودی - خوش سیرت و سردار صحرایی

به ترتیب از سمت راست ، شهید صمد اسودی/سردار صحرایی/ سردا مهدی خوش سیرت

مهدی تکانی خورد و گفت : صمد جان این چه حرفی یه ؟! من فقط می خوام کمی نیروهای دشمن رو خسته کنم . و نیروهای منو آرامش و استراحت بدم . تو برو نیروها رو هماهنگ کن . تا چند دقیقه دیگه دشمن رو تا آنطرف مسجد عقب می بریم . من مهدی خوش سیرت هستم ، شیر گیلان ! نه برگ چغندر .
صمد با خنده گفت : منم صمدم . ببر مازندران
محسن جهانی با خنده گفت : خوب حالا بساط باغ وحش رو جمع کنیم که وقت یا علی گفتنه ! ای کاش منم حال و روز مهدی رو داشتم . در چند متری دشمن راحت بگیری استراحت کنی . بابا وخیزید بریم که وضع خرابه ؟!
صمد با خنده گفت : محسن جان تو بلاخره نگفتی به ما که لری ، قمی هستی ؟ تهرانی هستی ؟ کجایی هستی ؟
محسن با خنده گفت : هیچ داداش بچه تهرانم – فرزند خمینی عزیز . حرفی داری ؟!
صمد با خنده گفت : غلط بکنم حرفی داشته باشم . ولی داداش ما هم فرزندان امامیم .
در همین حال بودند که دوباره تعدادی از بسیجیان وارد جنگ تن به تن شدند و مهدی برگشت و سینه خیز جلو رفت . محسن هم پشت سرش اسلحه را مسلح کرد و پشت سر مهدی رفت . صمد با خنده سری چرخاند و گفت : اینا دیگه کین . عند عشق شهادتن. نه معلومه کی دارن شوخی می کنن . نه معلومه کی دارن می جنگند . امام با اینا چی کرد ؟ که اینا اینجوری مجنون شدند ؟!
صمد آهسته به سمت نیروهای گروهان های دیگر برگشت . نیروهای مهدی پشت سر مهدی و محسن قدم به قدم ، ایستگاه به ایستگاه جلو می رفتند . آنها با چشم بهم زدنی به اطراف مسجد جامع رسیدند و وقتی مسجد را بازپس گرفتند . دوباره مسجد جامع که اسطوره مقاومت بود ، پایگاه مقاومت نیروهای آسمانی مردم ایران قرار گرفت . مهدی دلش می خواست که بر روی مناره مسجد بالا برود ولی مقاومت دشمن بی حد و حساب بود . محسن به شوخی گفت : مهدی نمی خوای سیبل بعثی ها بشی؟!
مهدی گفت : اگه خدا بخواد . تکه تکه هم بشم باید دل امام رو شاد کنم .

محسن دوباره پشت ستون ایستاد و مشغول تیراندازی شد و لحظه ای مهدی را دید که دوباره به سمت دشمن دوید و پشت جدولی سنگر گرفت . در همین حال تعدادی از نیروهایش پشت سرش دویدند و محسن با خودش گفت : « بابا این داره چی می کنه ؟ مگه می خواد کونگ فو کنه ؟! ». خواست حرکت کند که چند گلوله در کنار پیشانی اش بر دیوار نشست و ترکشهای کوچک سیمان پیشانی محسن را خونآلود کرد . با عصبانیت داد زد : « مهدی اومده دهان تون کاری باهاش ندارین بی عرضه ها منو می زنین . خفه تون می کنم . » و به سمت مهدی دوید و در کنارش دراز کشید . مهدی با دیدن خون بر پیشانی محسن با ناراحتی گفت : محسن جان چی شده ؟ محسن گفت : هیچ چی بابا . مرده شور مرده ها داشتن محسنتو هوایی می کردند .

مهدی با خنده گفت : خدا رو شکر . خوشحالم کردی . حالا که خدا حفظت کرد به سلامتی اش بزنیم تو دلشون؟ حاضری غافلگیرشون کنیم ؟
محسن اسلحه اش را دوباره مسلح کرد و خشاب تازه ای گذاشت و گلن گدن کشید و گفت : بریم مهدی جان وگرنه اینا فکر می کنن برای میهمانی اومدیم . ممکنه وقتی شب بشه دیگه نتونیم تو شهر بمونیم .
مهدی با اشاره به نیروهایش خواست که پراکنده شوند و بصورت یورش ناگهانی حمله کنند . همزمان با یا حسین گفتن مهدی و محسن نیروهای گردانهای دیگر نیز بر دل دشمن زدند و دشمن بدون درگیری با دیدن حجم عظیمی از نیروها پیراهنهای سفیدشان را بالا بردند و دستهای شان را بالای سر بردند .

مهدی و نیروهایش وقت اسیر کردن اسرا را نداشتند . آنها با تمام قدرت دشمن را به عقب بردند و وقتی مطمئن شدند که اکثر نیروهای دشمن در داخل شهر اسیر شدند برگشتند تا پاکسازی کنند . چون متوجه شدند که عده ای از افسران بعثی در دل ساختمانها پنهان شده و نیروهای ما را هدف قرار می دهند . وقتی مهدی همراه با محسن نزدیک مسجد جامع رسیدند دیدند نیروها مهمّات و مجروحها را در مسجد جامع جمع کردند . دوباره حال و هوای مقاومت به مسجد رسید . صمد از دور فریاد زد : مهدی اون پرچم رو برای کمر درد دور کمرت بستی یا اینکه امام رو خوشحال کنی .

مهدی تازه متوجه پرچم شد و به سمت دیوارهای مسجد دوید و با تلاش زیادی سعی کرد خودش را بالای دیوار برساند . هنوز قشنگ بر روی دیوار نایستاده بود که تیری سرگردن به پاییش خورد و خود را بالای مناره انداخت .
محسن با ناراحتی فریاد زد : یا ابوالفضل . مهدی جان خوبی ؟!
مهدی دستش را بالا برد و گفت : خوبم .

مهدی آهسته و کشان کشان پرچم را از دور کمرش باز کرد ودر بالای مناره به چوبی بست . باد میزد و پرچم تمام رخ در چشم دشمنان می رفت . انگار خاری که برای همیشه چشم های دشمنان را تار می کرد . نیروها در حال عکس گرفتن بودند در حالی که مهدی به پایش نگاه می کرد که خونالود بود و مناره ای که چونان جگر زلیخا پاره پاره بود و از بالای مناره می شد مجروحان داخل مسجد را جامع دید . آهسته خود را به سمت ستونها کشید و محسن جلو آمد و کمک کرد و مهدی را نیز داخل مسجد جامع بردند تا پایش را پانسمان کنند . تعداد مجروحهها و شهدا زیاد بودند و مهدی کسی نبود که بخواهد استراحت کند . به محسن اشاره کرد که خودت پانسمان کن . صمد که تازه وارد مسجد آمده بود ، با خوشحالی مهدی و محسن را در اغوش گرفت و گفت : امروز دل امام رو شاد کردین . پاو بیا ببین بیرون چه خبره ؟
محسن در حالی که مشغول پانسمان بود به مهدی گفت : مهدی جان درسته زخمت سطحیه ولی باید استراحت کنی ؟ تو الان سه شبه که نخوابیدی ؟!
مهدی دست به دیواره مسجد گرفت و دست دیگرش را روی شانه صمد گذاشت و گفت : بریم تو شادی امام شریک باشیم . هنوز به شهر کاملاً مسلّط نشدیم .
صمد به شوخی شانه اش را زیر شانه مهدی گذاشت و گفت : رزمندها اجازه بدن شیر گیلان رو ببریم بیرون هوا بخوره !

رزمنده ها با آنکه زخم داشتند خندیدند و بعضی ها هم با درد لبخندی زدند و محسن اسلحه ها را گرفت و هر سه از مسجد بیرونآمدند ، خورشید از بالای در ورودی به رزمنده ها لبخند می زد و نیروها چونان سیل خروشان به اینطرف و آنطرف می دویدند . هنوز صدای تیراندازی در ظهر می امد . انگار در قسمتهای دیگر شهر هنوز مقاومتهایی وجود داشت . بعضی از قسمتها نیز نیروها در حال پاکسازی شهر بودند که پناهگاه دشمن شده بود . مهدی از روی شانه های صمد برگشت و مناره مسجد جامع را دید . مناره ای زخمی که هزاران ترکش را به جان خریده بود ولی از پا نیفتاده بود . حالا دیگر دهها پرچم در کنار پرچم آقا مهدی بر بالای مسجد نشسته بود و در باد ملایم چونان صحیفه ای به این سمت و ان سمت می رفتند . چونان موهای پریشان و زیبا که در موج بادی ملایم شانه می شدند.

مهدی را آهسته آهسته با هزار منّت و خواهش سوار تویوتای نظامی کردند تا برای مداوا برگردد . در حالی که یک چشمش پر از اشک شادی بود و چشم دیگرش پر از اشک فراغ که چرا اینک و این زمان مجروح شده است که باید برای مداوا برگردد . صمد دوباره با محسن نیروها را سازماندهی کردند تا برای ادامه عملیات آماده شوند . دیگر بر بالای مناره مسجد جامع پرچم ایران بود که بر باد می رفت و پرچمهای مختلف بر بالای مناره نصب شدند تا هر کسی خودش را در شادی آزادی شهر شریک کرده باشد . واین پیام را به دشمن برساند . مهم مهدی بود که برای پرچم زدن بر مناره عشق و ایثار زخمی شده بود . و او با نصب پرچم دل امام را شاد کرد چنانکه آنشب امام فرمود : « خرمشهر را خدا آزاد کرد » . جز این هم نبود . چون بر لب خروشان جنگاوران علوی چیزی جز ذکر خداوند سبحان نبود . هوا تاریک نشده بود و مهدی به عقبه رسیده بود . حالا دیگر می توانست در راهروی بیمارستان تلوزیون سیاه وسفید را ببیند .هنگامی که خبرنگار گفت : خونین شهر ، آزاد شد .

برای لحظه ای کل بیمارستان به شادی و شعف تبدیل شد. و رزمندها همدیگر را در آغوش می گرفتند و مهدی آهسته بر دیوار تکیه داده بود و با آنکه نمی خواست بارانی شود، گریه امانش نمی داد . و مردم در تمام شهر شادی می کردند . اطراف بیمارستان امام خمینی اهواز فریاد الا اله الا الله و الله اکبر بلند شد و مردم انگار باورشان شده بود که حق با امام است که همیشه می فرمود : شما می توانید. اوکه فعل توانستن را در باور فرزندانش صرف کرده بود . اینک در سیمای زیبای ملکوتی در تلوزیون سیاه سفید ۲۱ اینچ بیمارستان فرمود : « خرمشهر را خدا آزاد کرد»

برگرفته از کتاب اینجا چراغی روشن است
ارسالی از سوی سید علی کریمیان
انتهای پیام/

نویسنده :

نظرات
آرشیو