شناسه: 978

03 آذر 1403 18:15

دیدگاه: 0

ارسال توسط:

وقتی غدیر پرنده می شود (2)

جنگ بود و لشگر نینوای گلستان راهی نجف و نیزاری که در نجوای رزمنده ها شعله می شد.

به گزارش قابوس نامه، "وقتی غدیر پرنده می شود"شعر نثری است از نویسنده گنبدی که به دوران جنگ و توصیف آن زمان می پردازد و داستانی است از ماجرای غدیر و قربان دو رزمنده ای که هر دو به جنگ می روند.

قربان که رفت
غدیر از راه رسید
با زخم هایی که روی سینه اش گل داده بودند
....
آسمان هوای گریه داشت .
قربان پسرعم غدیر بود
با چند آفتاب بیشتر
و پیراهنی البته بلندتر
....
غدیر ، بزرگش می خواند
و احترامش می گفت .

ماه کامل بود
اگر چه رمق نداشت
مثل دستهای بی بی که تسبیح در میانشان به نیمه نرسیده
باز می ماند .
...
قربان ، نفس بی بی بود
غدیر هم برای بی بی ، جان ......
بهار به شانزده که رسید
قربان به جنگ رفت
غدیر بی تاب شد
...
بی بی کوله ای بست
گفت : جان من ، برادرت را تنها مگذار .
....
جنگ بود
و لشگر نینوای گلستان راهی نجف
غدیر بود
قربان بود
و نیزاری که در نجوای رزمنده ها شعله می شد .
...
یاران ، می پنداشتند غدیر برادر قربان است
حتی فرمانده که اهل خراسان بود .
-
غروب جالیز
چشم می دوخت به غربت جاده
می نشست ساعت به ساعت ، بی بی
در خیرگی محض
با ذکری مدام ...
تسبیح ، پیوسته سلام بود و صلوات .

-
بهار به هفده رسید
زمستان به هجده
قربان نیامد
غدیر هم دل به راه مرادش سپرد
رفت با پیشانی بندی در باد
و ردایی که بلند بود
و مقتدایی که ایوانش طلا ...
...
بی بی قد کشید
و ساعت از رمق افتاد .
-
آبادی به هلهله می نشست
لیلا به خانه بخت می رفت
عید قربان بود
به رسمی دیرین
نوعروسان شال می بستند
و داماد به دست سیدی سبز ، متبرک می شد.
...
بی بی اما چشم به راه عیدانه هایش ...
مردانش
قربان و غدیر که تجلی آینه و وفا بوده اند .
-
گفت : گوسپندی نذر می کنم
قربان که بیاید
به خواستگاری زهرا می روم
و غدیرِ امسال ، خانه را برایش آذین می بندم .
....
غدیر هم گذشت
قربان در چشم های بی بی دور شد .
-
زهرا نشان شده بود
نشست
چشم شد برای بی بی
و دست برای تسبیحش
چند ماهِ کامل از پنجره گذشتند .
...
بی بی تمام گوسپندانش را حواله ی جنوب کرد .
-
شمال ، باران بود و ابر
باران بود و تگرگ
باران بود و اشک
تلویزیون اما از گرمای نخلستان می گفت
کلاغی اگر می پرید
بی بی دانه می ریخت
نذر می کرد
امین الله می خواند.
....
زهرا روی لب های بی بی پیوسته عروس می شد
پرواز می کرد .
-
پیامبر دست علی را گرفته بود
من کنت مولاه .....
آفتاب می درخشید
خدا به سخن درآمده بود
اصحاب در آستانه کوهی بلند بیعت می گفتند .
...
تلویزیونِ خانه ی بی بی برفک داشت .
-
غدیر که آمد
قربان نبود
بی بی ، دسته دسته گل چید از سینه ی غدیر
خندید
گفت : جان من ، پس کجاست برادرت ؟
غدیر بی تاب شد .
....
آسمانِ چشم های بی بی
باران بود و ابر
باران بود و رعد
-
آبادی به هلهله می نشست
قربان ، روی دستها می رفت
معطر ، متبرک ، لبریز
عید سرخ و سبزِ غدیر بود .
...
بی بی اما سپید پوشیده
و درختان احرام بسته بودند .
-
قربان که تشییع شد
آبادی نفس گرفت
چشم های بی بی برگشت
زهرا عروس غدیر شد .
...
وغدیر بالای تپه رفت
با خانه ای که ایوانی رو به مزار قربان داشت .
-
ما کوچک بودیم
خانه در همان نزدیکی داشتیم
درس می خواندیم
معلم اگر می گفت چیزی باید مشق کنیم
همه از قربان می نوشتیم
همه از غدیر می خواندیم .
...
آنها بی واسطه ما را الگو می شدند
و قهرمانانی که همیشگی بودند .
-
بی بی به سال قد نداد
کودک زهرا چهارماهه شد
غدیر پی قطعنامه رفت .
...
ما همگی بی تاب شدیم .
-
تسبیح بی بی دست به دست چرخید
کودک زهرا بیدار شد
بابا گفت
بابا خواند
غدیر اما برنگشت
در آبادی گفتند نام کودک زهرا  قربانعلی ست
ما خندیدیم
گریستیم
زهرا نشست
غروب جالیز
چشم دوخت به غربت جاده
ساعت به ساعت
خیرگی محض
-
ما باد شدیم
رودخانه شدیم
پرنده شدیم
اسب شدیم
و غدیر در چشم های ما دور شد .
-
قربانعلی سراغ از پدر گرفت .
-امتداد بی تابی های زهرا
کبوتری آمد سپید
با زخمی بر شانه
و چفیه ای در باد
ما دوره اش کردیم
قربانعلی از شانه های ما بلندتر نشست
کبوتر سرخ شد
آبی شد
و باز دوباره سپید ....
...
کبوتر چقدر شبیه بی بی بود .
-
گفتند نمی آید
گفتند اسیر شده است
گفتند خبری از او نیست
زهرا اما نشست
تنگ جالیز
چشم دوخت به ماهی که دیگر کامل نشد
و باور نکرد
باور نکرد هر آنچه را که ما در انشاهایمان مشق کردیم
باور نکرد هر آنچه را که حتی قربانعلی در انشاهایش مشق کرد
باور نکرد باد را
رودخانه را
پرنده را
درخت را
اسب را
....

سالهاست
قربان که می رسد
آبادی هلهله می شود
عروسان بخت ، احرام می بندند
و غدیر که می رسد
خواهرانمان به خانه هایشان در بالای کوه می روند.
....
زهرا گوسپندانش را قربانی می کند .
-سالهاست
قربان که می رسد
غدیر نیست
و غدیر که می آید
قربان نیست
زهرا اما می نشیند روی ایوان
چشم می دوزد به شانه های قربانعلی
کبوترانی را می بیند
که سرخ می شوند
آبی می شوند
و باز سپید ....
-زهرا می نشیند
زیر باران شمال
چشم می دوزد به چشم های قربانعلی
نخلستانی را می بیند
با هرم شرجی جنوب
و آسمانی که سخت دلتنگ است
و بی بی که در میان نخل ها می دود
و قربان که می جنگد
و غدیر که پی قربان ، پرنده می شود .
-ما می نشینیم
بالای کوه
در آستان مزاری که چشم به ایوان غدیر دارد
تسبیح می گذرانیم
و خواهران کوچکمان را می بینیم
که آرزوهایشان را
دخیل می بندند
به ضریح پولادی مزار قربان .

انتهای پیام/

نویسنده :

نظرات
آرشیو