به گزارش قابوس نامه به نقل از راه دانا؛ به نقل از زنجانم ,رقیّه خاتون یا فاطمه بنت الحسین(ع) معروف به فاطمه صغیره، دختر آخر امام حسین(ع) که پدر به ایشان بسیار مهر می ورزید و وی نیز به پدر، علاقه فراوانی داشت.
نقل است سید ابراهیم دمشقی سه دختر داشت. هر یک از آن دخترها یک خواب یکسان را در سه شب متوالی دیدند. در آن خواب به دختران سیدابراهیم گفته شده بود: « به پدرت بگو به والی بگوید که قبرم را آب فرا گرفته و در اذیتم، بیاید قبر مرا تعمیر کند».
پدرشان به این خواب ترتیب اثر نداد تا این که درشب چهارم، خودِ سید شخصاً همین خواب را دید که آن بانو ایشان را با عتاب خطاب کردند و فرمودند: «چرا والی را خبر نکردی ؟»
سید بیدار شد و صبح به سراغ والی شهر رفت و ماجرا را گفت. والی فرمان داد علماء و صلحای شهر اعم از شیعه و سنی غسل کرده لباس تمیز بپوشند و در حرم حاضر شوند و درب حرم شریف به دست هر کس که باز شد، همان شخص قبر را نبش نماید. همه غسل کردند و نظافت نمودند و در حرم حاضرشدند؛ اما قفل جز به دست سید ابراهیم باز نشد. کلنگ به دست گرفتند و بر زمین زدند، اما ضربه ی هیچ یک بر زمین اثر نکرد جز ضربه سید ابراهیم.
حرم را خلوت کردند و لحد را شکافتند، کفن آن بانو را صحیح و سالم یافتند. اما لحد را آب فرا گرفته بود.
سید ، بدن شریف را روی زانو خود گذاشت و در طول سه روز مرمت قبر به جز اوقات نماز ، پیکر نحیف این بانو را روی زانو و به بغل گرفته بود و سید همواره آن را نوازش می داد و به شدت گریه می کرد تا از هوش می رفت و سپس به هوش می آمد و این جریان تا سه روز پی در پی ادامه داشت؛ در طول این سه روز نه غذایی خورد و نه آبی نوشید و نه حتی خوابید.
آری؛ این بدن مطهر، بدن دختر سه ساله اباعبدالله الحسین علیه السلام حضرت رقیه سلام الله علیها بود، و سید حق داشت سه شبانه روز گریه کند وضجه زند؛ زیرا بدن کوچکی که سرتاسر کبود و جای زخم است گریه دارد. زیرا بدنی با گوشِ پاره گریه دارد. زیرا بدنی با موهای سوخته و کَنده شده گریه دارد. آری به خدا گریه دارد، ضجه دارد، ناله و آه دارد .
خرابه شام
آفرین برلب خندان توشمع
همه رفتندوبمان برلب دیوارتوشمع
همه گویندبراین دیرگذرخواهی کرد
که چه بزمیست شبانه من واین دیروتوشمع
بنشین دربرم ولحظه آمدنش راتوببین
من که در هوش نمانم تودرآن لحظه توشمع
نسپارى تو، به عقل صحبت نااهلان را
قطره قطره بچکان برلب دیوار توشمع
توببین این یه پیاله که مرا با خود برد
توچه دانی صدمین بار کشیدم به توشمع
عجب آن برق نگاهت به نگاهم بسته است
من نبینم زتو این بارخیالی چوتو شمع
ره عقل است جنون است نمی پرسى تو
که عجب بارگرانى بنهادم به تو شمع
من که رفتم به خداحافظی ات نسپردم
همه رفتیم وبمان برلب دیوار توشمع.
زهرا اسماعیلی.
انتهای پیام/