بانشر/ پای درد دل همسر شهید شیمیایی " علی محمدی"؛ روایتی از تحمل ۲۷ سال سرفه با طعم گاز خردل تا شهادت <p style="text-align: justify;"><img src="images/95/tir95/SHAHID/IMG_7715.jpg" alt="" /></p>
<p style="text-align: justify;"><strong>در جریان جنگ، دوبار شیمیایی شده بود.هم در شلمچه و هم حلبچه ، سه سال خوابش هم نشسته بود.روزهای اولی که شیمیایی او اوت کرده بود دستگاه اکسیژن هم نداشت و در گرما و سرما من همراه او در ایوان خانه می نشستم تا راحت نفس بکشد.</strong></p>
<p style="text-align: justify;">به گزارش <a href="../" target="_blank"><span style="color: #800000;"><strong>پایگاه اطلاع رسانی قابوس نامه،</strong></span></a> اینها را همسر شهید علی محمدی برایمان می گوید و در حالی که مدام با دستمال اشک هایش را پاک می کند ادامه می دهد: اول که مجروح شد دوست نداشت کسی کارش را انجام دهد تا آخر جنگ باز هم به جبهه رفت و کم کم ریه ی او از بین رفت و باعث تنگی نفس شدو خون بالا می آورد.</p>
<p style="text-align: justify;">از او می خواهم تا از روزهای اول زندگیشان بگوید و او اینطور برای ما روایت می کند: ۱۳ سال بیشتر نداشتم که به عقد آقای محمدی که پسر عمویم بود درآمدم ۹ سال از من بزرگتر بود و چون با هم نسبت فامیلی داشتیم خوب می شناختمش البته روی حرف پدرو مادرم هم حرف نمی زدم و آقای محمدی اتنخاب آنها بود.</p>
<p style="text-align: justify;"><a href="../wp-content/uploads/2015/06/IMG_7717.jpg" target="_blank"><img style="display: block; margin-left: auto; margin-right: auto;" src="../wp-content/uploads/2015/06/IMG_7717.jpg" alt="IMG_7717" class="aligncenter size-full wp-image-44946" height="424" width="640" /></a><br /> او همچینین می گوید: آقای محمدی قبل از انقلاب در برنامه ها و راهپیمایی های انقلاب شرکت می کرد و با شروع جنگ هم به جبهه رفت و برایم ازخاطرات تلخ و شیرین جبهه می گفت.</p>
<p style="text-align: justify;">خانم محمدی ادامه می دهد: اولین باری که به جبهه اعزام شد ۲ فرزند داشتیم یکی نوزاد و یکی هم یکساله بود البته من هم ۴ سال در اهواز زندگی کردم سخت بود ولی آن طرف قضیه دفاع از وطن بود و چاره ای نیود.</p>
<p style="text-align: justify;">روزهای اولی که می خواست به جبهه برود من در گنبد بودم و تازه در خیابان هلال احمر دو اتاق ساخته بودیم که در هم نداشت تقریبا خانه ای بی درو پیکر، به او گفتم من را به کی میسپاری و میروی گفت: به “خدا”.</p>
<p style="text-align: justify;">این همسر شهید می گوید: خودم رضایت داشتم که برود جنگ و می دانستم عاقبت جنگ چیست اما گاهی که به ماموریت می رفت مانند تشنه ای که در روزهای گرم طلب آب می کند طالب دیدارش می شدم. روزهای سختی بود اما ایستادیم و دفاع کردیم کاش الان هم از ما دفاع کنند.</p>
<p style="text-align: justify;"><span style="color: #800000;"><strong>خاطرات تلخی که در بیمارستان گذشت</strong></span><br /> او از روزهایی که بیماری شهید محمدی به اوج خود می رسد می گوید: روزهایی سختی بود. در این مدت۲۱ بار عمل بازشد و استخوان سمت چپ آن از بین رفته بود تنها یک دوم ریه سمت راستش سالم بود، قلبش هم عمل کرده بود و کبد و طحالش را برداشته بودند، هرچند برای خودش بیشتر سخت بود ولی می خواست ما راحت باشیم اما به او می گفتم من وقتی راحتم که تو باشی.</p>
<p style="text-align: justify;">خانوم محمدی می گوید: مدتی بود که همیشه در راه بیمارستان بودیم اما آخرین بار ۶ روز در بیمارستان گنبد بستری بود که بخاطر کمبود امکانات با آمبولانس و هزار مشکل به تهران منتقل شد.ساعت ۲ بود که به بیمارستان رسیدیم اما پزشکی مانع پذیرش شد و مارا به بیمارستان دیگری فرستادند و این کار چند بار تکرار شد تا بالاخره با سفارش مسئولین ارشد بنیاد در همان بیمارستان اول پذیرش شد.</p>
<p style="text-align: justify;"><a href="../wp-content/uploads/2015/06/IMG_7715.jpg" target="_blank"><img style="display: block; margin-left: auto; margin-right: auto;" src="../wp-content/uploads/2015/06/IMG_7715.jpg" alt="IMG_7715" class="aligncenter size-full wp-image-44944" height="424" width="640" /></a><br /> او در حالیکه اشک می ریزد، از این همه اذیت گلایه می کند و می گوید او اصلا حالش خوب نبود کاش قبل از این همه اذیت پذیرش انجام می شد نه با سفارش.</p>
<p style="text-align: justify;">گفتگو را متوقف می کنم شاید آرام شود اما تلاش من فایده ای ندارد و او ادامه میدهد: چشمانش جایی را نمی دید و با چرک و خون پوشیده شده بود اما پرستاران چشمانش را تمیز کردند و حالا دیگر صاف و شفاف بود دارویش را دادم ولی بعد ا زخوردن دارو گفت حالم اصلا خوب نیست و طولی نکشید که حالش بد شد و به ccu و بعد هم icuمنتقل شد.</p>
<p style="text-align: justify;">روایت همچنان ادامه پیدا می کند و همسر شهید محمدی می گوید: سه چهار روزی در کما بود بعد که به هوش آمد طلب آب کرد با اصرار پسرم چند قطره آب به او دادند. از من تشکر کرد و از سرنوشتم گفت اما من به او گفتم همینکه تورا داشته باشم برایم کافیست.</p>
<p style="text-align: justify;"><span style="color: #800000;"><strong>خوابی که با شهادت تعبیر شد</strong></span><br /> خانوم محمدی می گوید: روز جمعه بود من به اصرار دختر برادر شوهرم بعد از چند روز حضور در بیمارستان برای استراحت به منزلش رفته بودم . خواب بودم که در خواب دیدم آقای محمدی مانند زمان جوانیش قوی و خوش هیکل بود گفتم چقدر خوب شدی حالت خوب شده؟ گفت آره بخاطر زحمات تو خوب شدم.</p>
<p style="text-align: justify;">او ادامه می دهد: همیشه خواب هایم درست تعبیر می شد روی همین حساب با خود گفتم حتما حال همسرم خوب شده رفتم بازار مقداری میوه و یک آبمیوه گیری خریدم تا در بیمارستان برای محمدی آب میوه تازه بگیرم. اما نمی دانم از بد شانسی من بود که وقتی به بیمارستان رسیدم دیدم حال محمدی اصلا خوب نیست.من هم حالم بد شد و همانجا من را هم به ccu منتقل کردند .<br /> دکتر می گفت سکته کرده ام و به من اجازه نمیداد تا محمدی را ببینم حتی گوشی را هم از من گرفته بودند. غروب همان روز محمدی شهید شده بود و من نمیدانستم اما صبح وقتی بچه ها به دیدنم آمدند فهمیدم همه چیز تمام شده و من تنها شدم.</p>
<p style="text-align: justify;"><a href="../wp-content/uploads/2015/06/IMG_7716.jpg" target="_blank"><img style="display: block; margin-left: auto; margin-right: auto;" src="../wp-content/uploads/2015/06/IMG_7716.jpg" alt="IMG_7716" class="aligncenter size-full wp-image-44945" height="601" width="424" /></a><br /> <span style="color: #800000;"><strong>دلتنگی برای جای خالی همسر</strong></span><br /> دلتنگی از نبود همسفری که بعد از ۲۷ سال تحمل درد و سرفه های با طعم خردل تنها پرواز می کند دوباره باعث می شود همسر شهید در میان اشک هایش شروع به حرف زدن کند و این بار قصه دلتنگی هایش را در چند جمله بگوید: با تمام سختیهایش محمدی قوت قلب من بود ، یک بار صدایش می کردم ده بار جانم جانم می گفت. دلم برای جانم گفتن هایش تنگ شده حاضر بودم شب و روز سرپا باشم و از او پرستاری کنم ولی او باشد .همیشه پیری خوبی را برای خودم تصور می کردم ” من و آقای محمدی با هم ” هیچ وقت به جدایی فکر نکرده بودم.</p>
<p style="text-align: justify;"><span style="color: #800000;"><strong>ما شرمنده شهدا هستیم/نباید بگذاریم این خون ها پایمال شود</strong></span><br /> همسر شهید محمدی با تمام سختیهایی که خود ، همسر و فرزندانش در این راه متحمل شده اند می گوید: ما شرمنده شهدا هستیم اگر از این روزها بدتر هم ببینیم باز هم به احترام خون شهدا تحمل می کنیم .</p>
<p style="text-align: justify;">او از جوانان می خواهد پیرو راه شهدا باشند و با اشاره به روزهای سخت شهر اهواز که بوی خون تمام شهر را می گرفت می گوید: این مملکت اگر به اینجا رسید به خاطر خون جوانانی است که در راه دفاع از این مملکت ریخته شده است نباید بگذاریم این خون ها پایمال شود.</p>
<p style="text-align: justify;"><span style="text-decoration: underline;"><a href="../1392/12/11/%D8%AC%D8%A7%D9%86%D8%A8%D8%A7%D8%B2-%D8%B4%DB%8C%D9%85%D8%A7%DB%8C%DB%8C-70%D8%AF%D8%B1%D8%B5%D8%AF-%DA%AF%D9%86%D8%A8%D8%AF%DB%8C-%D8%A8%D9%87-%D8%AC%D9%85%D8%B9-%DB%8C%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%B4/" target="_blank"><strong><span style="font-size: 12pt; color: #0000ff; text-decoration: underline;">جانباز شیمیایی ۷۰درصد گنبدی به جمع یارانش پیوست </span></strong></a></span></p>
<p style="text-align: justify;">انتهای پیام/</p>