به گزارش قابوس نامه به نقل از تسنیم،در گفت و گویی داستان خود را روایت می کند؛ زمانی که صدام ناجوانمردانه به کشور ما حمله و جنگ را تحمیل کرد، هر انسان آزاده و با غیرت با هر سن و سالی که بود دفاع از ناموس و خاک وطن را بر خود واجب دانست و به جبههها رفت. خیلی از رزمندههایی که سن و سال کمی داشتند با ترفندهای مختلف اسم خود را در لیست اعزام به جبههها قرار داده و خود را به مناطق مختلف عملیاتی رساندند. «امین شاهرخی» متخصص کودکان، فوق تخصص اعصاب کودکان، عضو هیئت علمی و استادیار دانشگاه علوم بهزیستی و توانبخشی وابسته به وزارت بهداشت و درمان، متولد سال 1350 در تهران است و دو فرزند دارد. او یکی از همان رزمندههایی است که با سن کم و در 16 سالگی با تلاش فراوان به جبهه رفت و در چند عملیات شرکت کرد و بعد از دوران دفاع مقدس، خدمت خالصانه را نیز در زمره کارهای خود قرار داده و با کمک دوستانش چراغ کلینیک ایستگاه صلواتی گردان انصار الرسول را در قطعه شهدای بهشت زهرا(س) روشن نگه داشته است.
زمان جنگ تحمیلی سن من کم بود و خانواده موافق نبود، همچنین قوانین نیز اجازه رفتن به من نمیداد، ولی آن زمان برخی افراد برای رفتن کارهایی میکردند و در شناسنامه خود دست میبردند و سن را بزرگتر میکردند. بالاخره من هم این کار را کردم، در ابتدا از شناسنامهام کپی گرفته و روی آن تغییراتی انجام دادم و دوباره کپی گرفتم که در نهایت خدا را شکر درست شد. رضایت خانواده را با صحبت کردن، قهر و آشتی و در نهایت در مرحله آخر فرار از خانه، گرفتم و بندگان خدا را مجاب کردم که همچین مسیری را انتخاب کردهام و گفتم: «اگر ممکن است با من مخالفت نکنید. این مسیری است که افراد خوب و اولیاء خدا انتخاب کردهاند، اگر میشود شما هم، من را در این مسیر کمک کنید و اجازه دهید بروم.» خانواده متقاعد شدند. از آنجایی که من فرزند ارشد خانواده بودم، کمی حساسیت روی بنده بیشتر بود، ولی خدا خواست و از آنجا که دوران خاص و طلایی برای نظام جمهوری اسلامی بود، همه مسائل را خدا درست میکرد، رضایت خانواده هم درست شد.
شهادت، مزد ایثارجانانه است
اولین عملیاتی که اعزام شدم بیت المقدس 2، بهمن ماه سال 1366 منطقه عملیاتی غرب و در کردستان بود که 16 ساله بودم. شبی که برای عملیات رفتیم به شدت برف میبارید و در یک جاده بسیار ناهموار که به خاطر برف، گل آلود شده بود حرکت میکردیم. من تصور میکردم که ما نمیتوانیم به مقصد برسیم. یک فرمانده گردان داشتیم به نام آقای محتشم که آن زمان، وزن بالایی داشت. ما در یک ستون حرکت میکردیم و وی کنار ما خارج از ستون میآمد. مسیر ما که مشخص بود و او چون در کنار ما حرکت میکرد در گل تا کمر فرو رفت که چند نفر از بچهها کمک کردند تا خارج شود. این را گفتم که بگویم با همچین مشکلات و مسائلی در عملیات روبرو میشدیم. تصور من این بود که ما در یک جاده مشخصی حرکت میکنیم و در نهایت به مکان مشخصی رسیده و بعد از آماده کردن اسلحهها به دشمن حمله میکنیم، ولی در واقع به این شکل نبود و مقدمات و پیش درآمدهای عملیات، خیلی سختی داشت تا به مکان اصلی برسیم.
در همین عملیات، باید از صخرهای بالا میرفتیم که شیب خیلی تند و تیزی داشت. یکی از دوستان به نام آقای «غنچه» متوجه شده بود که چون بخشی از صخره شیب تند دارد و به خاطر بارش برف، گل آلود و لیز شده است و امکان دارد رزمندهها سُر بخورند، در آن سرما و برف و بوران ایستاده بود. یک دست خود را به یک درخت گرفته بود تا خود را مهار کند و با صدای رسا میگفت: «اینجا خیلی سُر است و هر کسی آمده، زمین خورده، دستتان را به من بدهید.» بچهها هم دست او را میگرفتند و از آن قسمت بالا میرفتند. به حدود 300 نفر کمک کرد. همان لحظه پیش خودم گفتم چقدر قدرت و عظمت میخواهد که در همچین سرمایی که کسی به فکر دیگری نیست یک نفر ایثار کرده و در این سرما ایستاده و دست دیگران را میگیرد. صبح علی الطلوع که به منطقه آتش رسیدیم، گفتند که آقای غنچه شهید شده است. این نشان میدهد که خداوند عالم، مزد افرادی که ایثار جانانه و از خودگذشتگی میکنند را نگه نمیدارد و همان موقع میدهد.
در عملیات الغدیر معنای واقعی توکل را فهمیدم
عملیات بعدی بیتالمقدس 4 بود که به دلیل استفاده دشمن از شیمیایی و عدم آمادگی و مقابله با مسائل شیمیایی برگشتیم. عملیات بعد که در انتهای جنگ بود، الغدیر بود. این عملیات، ایذایی بود، یعنی قرار بود که در منطقه عملیاتی کربلای 5 به دشمن پاتک بزنیم تا از تمرکز بر غرب کشور خارج شود. شب عملیات تقریبا تا صبح راه رفتیم تا به دشمن برسیم. دشمن هم فهمیده و کمی عقب نشینی کرده بود. جادهای که در آن حرکت میکردیم، خاکی بود. در انتها که به خط دشمن رسیدیم و دشمن که از قبل اطلاع پیدا کرده بود، مینهای گوجهای که خیلی کوچک هستند را گذاشته ولی فرصت نکرده بود آنها را در خاک بگذارد. دو نفر از بچههای دسته که جلوی من در حال حرکت بودند، روی مین رفتند و پایشان قطع شد. به همین دلیل ما خیلی مراقب بودیم. دو سه ساعتی در این عملیات درگیر بودیم. شب که داشتیم میرفتیم یک آمبولانس تویوتای جدید که صدای موتور خاصی نداشت نیز پشت سر ما میآمد که در آن تاریکی و درگیری روی مین رفته و لاستیک سمت شاگرد ترکیده بود. وقتی دستور برگشت داده بودند راننده آمبولانس بدون آن برگشته بود.
من در این عملیات مسئول پیک گروهان بودم. وقتی فرمانده گروهان من را دید، گفت: «یک شهید پشت خاکریز افتاده، ما داریم عقبنشینی میکنیم، تو برو پلاکش را بردار تا برای شناسایی و تفحص مشکلی نداشته باشیم.» اواخر جنگ پلاکها دو تکه شده بود که یک تکه به گردن شهید میماند و تکه دیگر را به ستاد معراج لشکر میدادند. من رفتم و یک تکه از پلاک را برداشتم و وقتی برگشتم دیدم همه رفته بودند. در مسیر برگشت تنها بودم و ممکن بود اسیر شوم. تنها چارهای که دیدم، استفاده از آمبولانس بود. با این که 16 سالم بود ولی چون پدرم ماشین داشت و علاقه داشتم، رانندگی را از راهنمایی یاد گرفته بودم. سوار آمبولانس شدم و چندبار عقب جلو کردم تا روش کار کردن با آن دستم بیاید.
اگر خدا بخواهد، میتوانی از جاده پر از مین عبور کنی
بدون در نظر گرفتن هیچ احتیاطی و فقط با توکل بر خدا با آمبولانس پنچر شده در جادهای که دو طرف آن پر از مین بود، حرکت کردم. آنجا معنای توکل به خدا را متوجه شدم که اگر رای و حکم خدا باشد هیچ اتفاقی نمیافتد. اتفاق دیگری که باعث خوشحالی بنده شد این بود که در مسیر برگشت، دو مجروح را دیدم که یکی از آنها پایش روی مین رفته بود و دیگری شکمش آسیب جدی دیده بود، هر دو را سوار کردم. چون جاده خاکی بود، دستاندازهای شدید داشت و آمبولانس پنچر بود، ماشین تکانهای شدید میخورد که شکم آن بنده خدا بیشتر آسیب میدید اما چارهای نبود ولی آن رزمنده، انسان مخلصی بود و فقط ذکر میگفت. لطف خدا شامل حال بنده شده بود و با قدرتی که داده بود توانستم هم پلاک آن شهید و هم مجروح ها را از آن کارزار خارج کنم و به عقب برگردم.
انتهای پیام/