گروه : اجتماعی /

شناسه: 3682

03 آذر 1403 17:25

دیدگاه: 0

ارسال توسط:

 مرگ در آستانه شادی

قضیه به یک درگیری ناخواسته و خیلی ساده میان دو تا از جوان‌های آن طایفه مربوط می‌شد.

به گزارش قابوس نامه به نقل از بولتن، «حاتم» و «عثمان» دو جوان هفده و نوزده ساله آن طایفه بودند که هر دو نیز - مانند اکثر جوانان اهل پاکستان - عاشق ورزش هاکی بودند و اکثر اوقاتشان را یا با دیدن مسابقات هیجان انگیز در کراچی می‌گذراندند یا اینکه با دوستانشان به این ورزش مشغول بودند.

  «زعیم» بیست و سه ساله و «آمنا»ی هجده ساله داشتند خود را برای مراسم ازدواجشان آماده می‌کردند. انها که هر دو از یک طایفه قدیمی و معروف در ایالت کراچی پاکستان بودند، روزهای اول وقتی موضوع ازدواج‌شان مطرح شد، یک درصد هم فکر نمی‌کردند که این وصلت سر بگیرد، نه به خاطر این که خانواده‌ها با هم مشکل داشته باشند که اتفاقاً این دو خانواده که از یک طایفه بودند و هر دو نیز جزو طبقه متوسط و شاید نزدیک به ضعیف جامعه محسوب می‌شدند، خیلی هم دلشان با این وصلت جور بود، چرا که با این ازدواج یکی از مشکلات قدیمی و کینه‌های دیرینه بین دو خانواده از بین می‌رفت. مشکلی که نزدیک به هفده سال قبل میان آن دو خانواده شکل گرفته و روز به روز نیز آنها را از همدیگر بیشتر دور می‌کرد و کم کم میانشان یک کوه کینه به وجود آورد.

  قضیه به یک درگیری ناخواسته و خیلی ساده میان دو تا از جوان‌های آن طایفه مربوط می‌شد.

«حاتم» و «عثمان» دو جوان هفده و نوزده ساله آن طایفه بودند که هر دو نیز - مانند اکثر جوانان اهل پاکستان - عاشق ورزش هاکی بودند و اکثر اوقاتشان را یا با دیدن مسابقات هیجان انگیز در کراچی می‌گذراندند یا اینکه با دوستانشان به این ورزش مشغول بودند.

دو جوان که خیلی هم با یکدیگر رفیق بودند و آرزو داشتند در آینده از هاکی‌بازان حرفه‌ای شوند، هر وقت فرصتی پیدا می‌کردند توپ و چوب هاکی را بر می‌داشتند و در خرابه‌ای که کمی دورتر از منزلشان بود، دوتایی به تمرین مشغول می‌شدند. مانند آن روز که بعد از رفتن بقیه بچه‌ها آنها در زمین خاکی ماندند و مشغول تمرین و بازی شدند. کمی آن سو تر و حدود صد متر دورتر، پسربچه هشت ساله‌ای که بر بام خانه‌شان ایستاده بود نیز داشت آنها را تماشا می‌کرد، اما چیزی نمی‌شنید! به همین دلیل هنگامی که «حاتم» هفده ساله می‌خواست با چوبش ضربه‌ای به توپ بزند، هدف را اشتباه گرفت و چوب سنگین بر سر «عثمان» خورد و به زمین افتاد، پسرک به کوچه دوید و فریاد زد: «حاتم با چوب بر سر عثمان زد!» مردم جمع شدند و پدر «حاتم» نیز که آنجا بود بلافاصله «عثمان» را که بیهوش شده بود سوار بر وانتش کرد تا به بیمارستان برساند، اما «عثمان» نوزده ساله بر اثر آن ضربه و به خاطر خونریزی مغزی در بیمارستان درگذشت.

بعد از آن حادثه، حرفی که پسرک خردسال زد مثل طاعون دهان به دهان چرخید و دشمنی‌ها آغاز شد. حتی وقتی پلیس پاکستان بعد از تحقیقات اعلام کرد که آن ضربه غیرعمدی بوده، باز هم تعدادی از اعضای خانواده «عثمان» نپذیرفتند و از آن به بعد بود که هر از گاهی میان مردان دو خانواده درگیری و زد و خورد در می‌گرفت، کینه ها روز به روز بیشتر و رفت و آمد دو خانواده سرانجام قطع شد. پس از حدود هفده سال، دو تا از مردان آن طایفه تصمیم گرفتند با ازدواج فرزندانشان با یکدیگر به این کینه قدیمی و دشمنی بی‌دلیل پایان دهند. «آمنا» و «زعیم» که بهانه این آشتی‌کنان بودند و قرار بود با همدیگر ازدواج کنند، خوشحال بودند و خود را آماده عروسی می‌کردند، غافل از اینکه هنوز در دل یک نفر کینه وجود دارد، «سلمان» پسرعموی پدر عروس که در حقیقت دایی «عثمان» مرحوم بود، با یک تفکر شیطانی که مغز و قلبش را سیاه کرده بود، تصمیم گرفت با عملی ناجوانمردانه، هم انتقام ابلهانه‌اش را بگیرد، هم این که مانع ازدواج شود!

«زعیم» که قرار بود دو روز بعد داماد شود، آن شب تصمیم گرفت در اتوشویی پدرش بماند و هم لباسهای دامادی خودش و لباس عروس را اتو کند، هم اینکه تعدادی از لباسهای فامیل همسر آینده‌اش را بشوید و اتو کند تا آخرین دلخوری‌ها را نیز نزد خانواده همسرش از بین ببرد. «زعیم» تا حدود سه نیمه شب یکسره کار کرد و موقعی که خسته شد به این فکر افتاد که همان جا بخوابد و صبح زود کار را ادامه دهد.

چند دقیقه بعد اما «سلمان» که از قبل نقشه‌ای در سر داشت در تاریکی خود را به مغازه رساند، او که متوجه حضور داماد در پشت لباس‌ها نبود، تصمیم داشت با باز کردن شیر گاز داخل مغازه و کبریت زدن، مغازه پدر داماد را به آتش بکشد تا به این طریق مانع این ازدواج که در نظرش خیانت بود، شود. اما همین که شیر گاز را باز کرد و دست به کبریت شد، از طریق آینه‌ای که در انتهای مغازه قرار داشت متوجه حضور «زعیم» شد که در خواب بود. سلمان که قصدش فقط آتش زدن مغازه بود و خیال قتل و کشتن کسی را نداشت، لحظه‌ای منصرف شد و خواست شیر گاز را ببندد که با حضور ناگهانی دو تا از همسایه‌ها روبه‌رو شد که داشتند با هم صحبت می‌کردند. «سلمان» که می‌دانست اگر دیده شود مورد سؤال و اتهام قرار می‌گیرد، تصمیم گرفت تا رفتن آن دو نفر منتظر بماند، اما صحبت آنها حدود نیم ساعت طول کشید و بعد هم آمدن ماشین زباله دقایقی را تلف کرد و سرانجام پس از حدود چهل دقیقه خودش را به مغازه رساند تا با شکستن شیشه هوای آزاد را داخل مغازه بفرستد و این همان لحظاتی بود که «زعیم» نفس‌های آخر را می‌کشید.

روایت لحظات پس از مرگ (از زبان زعیم)

هیچ چیزی حس نمی‌کردم. وقتی چشم باز کردم احساسم این بودک ه از خوابی شیرین بیدار شده‌ام. دیگر خسته نبودم و برعکس، احساس سبکبالی می‌کردم. وقتی به اطرافم نگاه کردم تعجب کردم، چرا که داخل مغازه نبودم و خود را در محیطی غریب و ناآشنا دیدم. جایی شبیه به یک بیابان ویع که همه چیزش عجیب بود. زمین و خاکش آبی رنگ بود، آسمان قرمز داشت و درختانی که در اطرافم می‌دیدم، میوه‌هایی داشتند که اصلاً آن میوه‌ها در کشور پاکستان به عمل نمی‌آمد! با تعجب و حیرت به اطرافم نگاه کردم، حتی فکر کردم شاید دوستانم با من شوخی کرده‌اند! سعی کردم راه بیفتم، اما به جای قدم برداشتن مانند یک پروانه، آرام در هوا حرکت می‌کردم. به یکی از درختها رسیدم و خواستم از یکی از شاخه‌ها میوه ای بچینم، اما همین که دستم را جلو بردم آن درخت غیب شد و ناگهان صدایی در گوشم پیچید که می‌گفت:

- «زعیم» بگذار تکلیفت روشن شود، بگذار کارنامه‌ات را بیاورند و ببینم حق داری از میوه‌های اینجا بخوری یا نه؟

ابتدا معنی حرفش را نفهمیدم، اما انگار یک فرمان، یک دستور یا چیزی شبیه به این در مغزم صادر شد که گفت: «تو مرده‌ای!»

وقتی فهمیدم مرده‌ام اصلاً ناراحت نشدم، یعنی چنان احساس شادابی و سرزندگی داشتم که هرگز مانندش را به یاد ندارم، اما آنچه باعث شد خوشحالی‌ام تمام شود این بود که یادم افتاد بعد از مرگم «آمنا» چقدر غصه می‌خورد! دلم می‌خواست اشک بریزم، اما نمی‌توانستم.

روایت لحظات پس از زنده شدن

ناگهان صدای گریه‌ای بالای سرم شنیدم، سر بالا کردم و به جای آن درخت‌ها «سلمان» را دیدم که چمباتمه زده بود و اشک می‌ریخت...

«زعیم» و «آمنا» طبق قرار قبلی ازدواج کردند. البته حال داماد کمی بد بود و بعد از ۲۴ ساعت بستری شدن در بیمارستان به جشن رسید. اما غیر از «زعیم» که خود «سلمان» برایش اعتراف کرد، هیچ کس از قضیه با خبر نشد و اتفاقاً همه «سلمان» را قهرمان می‌دانستند عملش باعث صمیمیت بیشتر دو خانواده شد.

انتهای پیام/

نویسنده :

نظرات
آرشیو